- جان ستاندن
- اعدام
معنی جان ستاندن - جستجوی لغت در جدول جو
- جان ستاندن
- کشتن قبض روح کردن
- جان ستاندن
- کنایه از او را کشتن و قبض روح کردن، جان کسی را گرفتن
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
باج گرفتن باج ستدن
جان خود را فدا کردن جان در راه کسی دادن
مردن هلاک شدن جان سپردن
انتقام کسی را از دیگری گرفتن
جان دادن، مردن، جان سپردن
جان فشانی کردن، جان دادن، مردن، جان افشاندن
جان دادن، جان خود را در راه کسی فدا کردن، فداکاری کردن برای کسی،برای مثال گر نسیم سحر از زلف تو بویی آرد / جان فشانیم به سوغات نسیم تو نه سیم (سعدی۲ - ۵۱۹)
جان دادن، جان خود را در راه کسی فدا کردن، فداکاری کردن برای کسی،
عمل آنکه یاآنچه جان را می ستاند جان گیری
عمل آنکه جان کسی را می گیرد، جان ستاندن، کشتن
جان را گرفتن کشتن قبض روح کردن
قاتل، کشنده
جان کسی را گرفتن، کنایه از او را کشتن و قبض روح کردن، برای مثال چون به امر حق به هندستان شدم / دیدمش آنجا و جانش بستدم (مولوی - لغت نامه - جان ستدن)
هلاک کننده، کشنده، برای مثال اوست در بزم ورزم یافته نام / جان ده و جان ستان به تیغ و به جام (نظامی۴ - ۵۴۸) ، کنایه از فرشته ای که جان آدمی زادگان را می گیرد، عزرائیل، برای مثال اندر عجبم ز جان ستان کز چو تویی / جان بستد و از جمال تو شرم نداشت (رودکی - ۵۱۴)